سلام… سلام، بچههای خوب و نازنین!
حالتون چطوره؟ احوالتون چطوره؟ امیدوارم کنار مامان و بابا خوب و خوش باشین.
من امشبم از روهین کست اومدم تا براتون یه قصه قشنگ بگم.
قصه امشب ما اسمش چیه؟ نمیدونید؟ اسم قصه امشب ما « دنیای نقاشی»
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یه دختر کوچولو بود به اسم سیمین. سیمین صبح زود از خواب بیدار شد. از تخت پایین اومد و رفت سراغ وسایل نقاشی.
یه کاغذ بزرگ نقاشی برداشت و مداد رنگیهاش رو هم آورد. شروع کرد به نقاشی.
سیمین یه خونه یخی کشید. بعدش گفت: اینجا قطب شماله. اینم یه خونه یخی.
بعد داخل خونه یخی یه نفر رو کشید و گفت: این خونهی یه دختر کوچولوی اسکیموعه که اسمش سانیه.
وقتی سیمین نقاشی رو تموم کرد، سانی براش دست تکون داد و گفت: بیا… بیا پیش من!
سیمین خندید و گفت: باشه
رفت توی دنیای نقاشی. چقدر داخل خونه یخی، گرم بود! سیمین فکرشم نمیکرد.
سانی گفت: بیا بریم بازی.
سانی یه دست لباس زمستونی، از اونا که اسکیموها میپوشن، و یک کلاه بزرگ پشمی و دستکش پوستی به سیمین داد. گفت: بیا… اینا رو بپوش. و گرنه وقتی بری بیرون یخ میزنی!
سیمین کوچولو لباسها رو پوشید و با سانی از خونه بیرون رفتن. بیرون واقعا هوا سرد بود. سانی دو تا سگ سفید و بزرگ آورد. بعد، اونا رو به چوبای محکمی بست و به سیمین گفت: «به این میگن سورتمه. بیا سوارش شیم.»
رفتند و رفتند. یهو سیمین دست سانی رو کشید و گفت: « اونجا رو! اونا چین؟»
سانی گفت: اونا خرسهای قطبی هستن که دارن حمام میکنن.
سیمین پرسید: سرما نمیخورن؟ یخ نمیزنن؟
سانی گفت: نه. چون اونا تو بدنشون کلی چربی ذخیره دارن و روی پوست بدنشون کلی مو.
سورتمه خیلی تند میرفت. رفتند و رفتند، رسیدند کنار دریا. کنار دریا، یه حیوونایی روی زمین دراز کشیده بودن. انگار پا نداشتن. روی زمین خودشونو میکشیدن.
سیمین گفت: سانی! اینا رو! اینا دیگه چین؟
سانی گفت: اونا فک هستن.
سیمین خیلی دلش میخواست اونا رو بهتر ببینه. بنابراین از سورتمه پیاده شدن و جلو رفتن. معلوم بود پوستشون محکم و ضخیمه.
بچهها، کلی بچه فک اونجا بود. کنار مادراشون دراز کشیده بودن. بعضی از فکها یخها رو میشکستن و ماهی شکار میکردن.
سانی گفت: بریم؟
سیمین سرشو تکون داد. پس رفتن سوار سورتمه شدن و به گردششون ادامه دادن. رفتند و رفتند. تا اینکه از دور دیدن یه چیزی بین درختها حرکت میکنه. سانی سورتمه رو نگه داشت و با دقت نگاه کردن.
بچهها باورتون میشه؟
چند تا گوزن شاخدار اونجا بود. شاخهای بلند و قشنگ داشتن.
سیمین یهو شکمش قار و قور کرد. سانی که صدای شکم سیمین رو شنید، زد زیر خنده.
گفت: گرسنهته؟ دیگه بریم خونه. مامانم ماهی درست کرده.
سیمین و سانی رفتن به کلبه یخی. نشستند و یه دل سیر ماهی سرخشده خوردن.
سیمین غذاشو که تموم کرد، صدایی شنید. صدای مامانش بود: سیمین! سیمین! زود باش… باید بری مهدکودک. زود باش بیا. کجایی؟
سیمین و سانی با هم خداحافظی کرد. سیمین وقتی برگشت به اتاقش، نقاشی رو چسبوند به دیوار اتاقش. لباساشو پوشید و رفت پیش مامانش. گفت: مامان، بزرگ که شدم حتما میخوام برم قطب شمال. چون… من اونجا یه دوست دارم. اسمش سانیه.
قصه ما به سر رسید.
بچههای خوب! امیدوارم از قصه امشب ما خوشتون اومده باشه.
خوابای خوب ببینید!
شب بخیر…
سیمین پشت میز کوچیکش نشسته بود و توی دنیای نقاشی های خودش غرق شده بود.اون خبر نداشت که نقاشیاش یک درِ جادوییه! 🖌️ اون وارد نقاشیاش میشه و با «سانی» در قطب شمال، سوار سورتمه میشه، خرسهای قطبی میبینه 🦌 و حتی ماهی سرخشده میخوره. قصه سفری شگفتانگیز به جایی که خیال و واقعیت با هم قاطی میشن، تا وقتی که صدای مامان سیمین به گوش میرسه…
💡 در قصه دنیای نقاشی یاد میگیریم 💡
🌱 دوستی میتواند در هر جایی، حتی در دنیای نقاشی، شکل بگیرد و بسیار ارزشمند است.
🌱 اشتیاق برای شناختن محیطهای جدید، حیوانات و فرهنگهای متفاوت، زیبا و آموزنده است.
🌱 باید با دیگران (حتی مهمانان ناگهانی) مهربان باشیم و از آنها بهخوبی پذیرایی کنیم، همانطور که سانی با سیمین رفتار کرد.