یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی شهر قصهها، سه تا پسر بازیگوش بودن. اونا تصمیم گرفتن برن جنگل تا بازی کنن.
وقتی رفتن جنگل، کلی بازی کردن. اونقدر سرگرم شدن که اصلا متوجه نشدن که داره شب میشه.
هوا کم کم تاریک شد. بچهها میخواستن به خونشون برگردن. اما خیلی میترسیدن که پدر و مادرشون دعواشون کنن.
آخه اونا خیلی دیر کرده بودن.
حتما پدر و مادرشون حسابی نگران شده بودن.
سه تا پسر بازیگوش رفتن کنار جاده و با هم مشورت کردن.
به نظرتون چیکار کنیم؟ چی بگیم خوبه؟ دروغ بگیم یا راست؟
خب بچهها… به نظرتون چیکار کردن؟ یه موسیقی کوچولو بشنوین تا بهتون بگم چیکار کردن.
یکی از پسرها گفت: من میگم تو جنگل یه گرگ دیدم. اونوقت بابام حسابی میترسه و دیگه دعوام نمیکنه.
پسر دومی گفت: من هم میگم عمه رو دیدم و رفتم پیش عمه.
پسر سومی فکر کرد و گفت: من راستشو میگم. راست گفتن بهترین راهه. اگه راست بگم دیگه دلم شور نمیزنه.
هرکدوم از پسرا به خونه خودشون رفتن.
اولین پسر وقتی به خونه رسید دید مادرش از شدت نگرانی داره گریه میکنه. پدرش خواست دعواش کنه که گفت: بابا یه گرگ به من حمله کرد. خیلی طول کشید تونستم از دستش خلاص بشم.
درست همون موقع، دوست پدر که جنگلبان بود، به خونه اونا اومد.
پدر ماجرا رو برای دوستش تعریف کرد. دوست پدر گفت: خیلی عجیبه. اصلا گرگی توی جنگل ما وجود نداره. جنگل کاملا امنه.
پدر متوجه شد که پسرش بهش دروغ گفته. بخاطر همین، وقتی که مهمانشون رفت، پسر رو بخاطر اینکه دروغ گفته بود حسابی تنبیه کرد.
پسر دومی وقتی به خونه رسید، به پدر و مادرش گفت رفته بوده پیش عمه. اما درست همون موقع، عمه و بچههاش به خونه اونا اومدن.
خیلی زود معلوم شد که پسرک دروغ گفته. بخاطر همین، وقتی عمه و بچههاش رفتن، پسرک حسابی تنبیه شد. هم بخاطر دیر اومدنش، هم بخاطر دروغی که گفته بود.
پسر سومی به خونه رسید. وقتی پدر و مادرش رو دید، عذرخواهی کرد و کل ماجرا رو براشون تعریف کرد. پدر و مادرش گفتن که خیلی نگرانش شده بودن و اون نباید اینقدر دیر بیاد خونه و حواسش رو باید جمع کنه. بعد هم اونو بخشیدن و بخاطر راست گفتنش، مادر یه جایزه خوب براش آورد.
یه لیوان شیر گرم با چند تا دونه خرمای شیرین و خوشمزه.
خب بچههای خوب، قصه ما رو شنیدین؟ راست گفتن همیشه بهترین راهه.
قصه ما به سر رسید.
امیدوارم خوابای خوب ببینین.
شب خوش… تا فردا شب خدا نگهدار…
وقتی حسابی آتیش سوزاندی و دیر به خانه رسیدی، چی بگی خوبه؟ 🏃♂️ سه پسر قصه ما در این مخمصه گیر افتادهاند! یکی نقشه «گرگ» را میکشد، یکی سراغ «عمه» میرود و سومی… در قصه امشب میبینیم که هرکدام از این راهها، آنها را به کجا میرساند.
💡 در قصه چی بگی خوبه؟ یاد میگیریم 💡
🌱 چرا راستگویی همیشه بهترین راه است، حتی اگر کار اشتباهی کرده باشیم.
🌱 اهمیت وقتشناسی و اینکه چرا باید به قولهایی که به پدر و مادر میدهیم عمل کنیم.
🌱 عاقبت دروغ گفتن و اینکه چطور دروغها خیلی زود فاش میشوند.
🌱 ارزش بخشش و مهربانی خانواده وقتی که ما با آنها صادق هستیم.