ضامن آهو

و قولی که آهو به امام مهربان داد

کاور پادکست روهین کودک برای قصه ضامن آهو - یک آهو و دو فرزندش در کنار هم در حال خندین هستند.

یک شکارچی، یک آهوی مادر، و یک امام مهربان! 💖 آهو اسیر است و بچه‌هایش تنها و گرسنه‌اند. امام رضا (ع) به شکارچی می‌گویند: «من ضامن آهو می‌شوم!» آهو با سرعت به سمت بچه‌هایش می‌دود. شکارچی منتظر است که آهو برنگردد تا پولش را از امام بگیرد. اما گرد و خاکی از دور بلند می‌شود… آیا آهو به قولش عمل کرده؟

💡 در قصه ضامن آهو یاد می‌گیریم 💡

🌱 یاد می‌گیریم که با حیوانات مهربان باشیم و به آن‌ها کمک کنیم.
🌱 می‌آموزیم که مادرها همیشه نگران و مراقب بچه‌های خود هستند.
🌱 به یاد داشته باشیم که امام رضا (ع) بسیار مهربان بودند و «ضامن آهو» شدند.
🌱 یاد می‌گیریم که حتی اگر سخت باشد، باید به قولی که می‌دهیم عمل کنیم.
🌱 می‌آموزیم که اذیت کردن دیگران، حتی حیوانات، کار درستی نیست.

👇 دعوت از شما 👇

اگر این قصه را دوست داشتید، لطفاً پادکست «روهین کودک» را در کست‌باکس، اپل پادکست، اسپاتیفای یا هر اپلیکیشنی که ما را می‌شنوید، دنبال (Subscribe/Follow) کنید. امتیاز دادن (⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️) شما به ما، کمک می‌کند تا بچه‌های بیشتری این قصه‌های شب را بشنوند.

🎙️ درباره پادکست روهین کودک 🎙️

ما در «روهین کودک» هر شب یک قصه شب صوتی جدید برای کودکان منتشر می‌کنیم. هدف ما ساختن لحظاتی آرام، آموزنده و شیرین برای شما و فرزندانتان قبل از خواب است. 🔗 ما را در اینستاگرام دنبال کنید: روهین کودک 🔗 از وب‌سایت ما دیدن کنید: roohin.com 🗣️ راوی: ریحانه ایزدی

📜 متن کامل قصه ضامن آهو 📜

سلام سلام… خوبین بچه‌ها…؟
خوشحالم که امشبم حاضر و آماده اومدین تا قصه امشب ما رو گوش کنین.
من امشبم از روهین‌کست اومدم تا یه قصه قشنگ دیگه براتون بگم.
قصه امشب ما در مورد یه خانم آهو که چند تا بچه کوچولو داره.
آماده‌این؟
بریم…


یکی بود یکی نبود.
یه روزی از روزا، امام هشتم ما، حضرت امام رضا (ع)، سر راهشون، به یه دشت خیلی سرسبز و قشنگ رسیدن. این دشت اینقدر آب و سبزه داشت که پر بود از آهو. برای همین هم به اونجا می‌گفتن «دشت آهوان».


توی این دشت باصفا، آهوهای کوچیک و بزرگ، گله گله مشغول بازی و بالا و پایین پریدن بودن و دنبال هم می‌کردن.
اما بچه‌ها، یهو چشمای امام رضا (ع) به یک آهوی اسیر افتاد. یه شکارچی گرفته بودش و دست و پاهاش رو محکم بسته بود.


اون آهوی زیبا خیلی ناراحت بود. امام رضا متوجه شد که اون آهو تازه مادر شده و بچه داره.
آهوئه برای بچه‌های گرسنه‌اش که تنها مونده بودن و به شیر مادرشون احتیاج داشتن خیلی غصه می‌خورد، اما شکارچی، دست و پاش رو بسته بود، نمی‌تونست بره.


شکارچی اما خیلی خوشحال و خندون بود.
امام رضا جانم(ع) که خودتون می‌دونین چقدر مهربونه، از دیدن آهویی که دست و پاش بسته بود خیلی ناراحت شد و همونجا ایستاد.
آهو تا امام رو دید، با غم و غصه به امام رضا (ع) نگاه کرد و چشم از ایشون برنداشت. انگار داشت با نگاهش با امام رضا حرف می‌زد. می‌خواست هر طور شده خودش رو از بند آزاد کنه.


امام رضا (ع) جلو رفتن و به شکارچی گفتن: « اگر کسی تو رو اسیر کنه و بچه‌هات گرسنه و منتظر تو باشن، ناراحت نمی‌شی؟ بخاطر خدا آزادش کن تا بره پیش بچه‌هاش.»


شکارچی جواب داد:
«من کلی زحمت کشیدم تا این آهو رو گرفتم. می‌خوام بفروشمش و نتیجه زحمتامو ببینم. آخه کدوم آدمی زحمت بی‌نتیجه‌ می‌کشه؟»


امام رضا (ع) فرمودن:
«زحمت و رنجی که نتیجه‌اش اذیت کردن و ضرر رسوندن به دیگران، حتی حیوانات باشه، چه فایده‌ای داره؟ رنج و زحمت وقتی خوب است که هم خود آدم ازش بهره ببره، هم دیگران.»


شکارچی گفت:
«به هر حال من اونو آزاد نمی‌کنم. چون برای گرفتنش خیلی به این طرف و آن طرف دویدم و زحمت و سختی کشیدم.»


خب بچه‌ها به نظرتون امام رضا چیکار کردن؟
یه موسیقی بشنوید تا بقیه‌شو براتون تعریف کنم.


بچه‌ها… امام رضا (ع) در جواب شکارچی فرمودن:
«پس حالا که آزادش نمی‌کنی، این قدر به اون اجازه بده که بره و به بچه‌هایش شیر بده و برگرده.»


شکارچی از این حرف امام (ع) خیلی تعجب کرد و گفت:
«این چه حرفیه؟ چطور ممکنه که این حیوون برگرده؟ حیون وحشی که قول و قرار سرش نمی‌شه. ممکنه که حیوونی که نه حرف می‌زنه و نه چیزی می‌فهمه، قول بده و مثل آدمها به قولش عمل کنه؟ نه، نه، هرگز من چنین کاری نمی‌کنم.»


امام رضا (ع) فرمودن:
«من ضامن آهو می‌شم. تو اونو رها کن تا بره، اگر نیومد قیمتشو – هر چی که باشه – به تو میدم.»


شکارچی که دید به چیزی که می‌خواد رسیده، قبول کرد و آهو رو تو دشت بزرگ رها کرد. آهو یک نگاه تشکرآمیز به امام رضا (ع) انداخت و با سرعت دور شد.


مدتی گذشت، اما آهو برنگشت. شکارچی که دلش می‌خواست آهو برنگرده تا هم پولش رو بگیره و هم حرف خودش ثابت بشه، به امام رضا (ع) گفت:
«پس این آهو کی بر می‌گرده؟ نگفتم که این حیوون وحشی چیزی نمی‌فهمه و برنمی‌گرده؟»


هنوز امام رضا (ع) جوابی به شکارچی نداده بودن که از دور گرد و خاکی بلند شد و دیدن که یک حیوان داره با سرعت به سمتشون میاد. بله، این همون آهو بود که همراه با بچه‌هاش داشت به سمت امام رضا (ع) برمی‌گشت.


همین که چشم شکارچی به آهو افتاد، خیلی تعجب کرد. شکارچی هیچوقت فکر نمی‌کرد یه آهوی وحشی همچین کاری بکنه. اصلا نمی‌دونست باید چیکار کنه.
با خودش فکر کرد که: «حتماً این کسی که ضامن آهو شده، آدم بزرگیه، وگرنه آهو با بچه‌های خودش پیش اون برنمی‌گشت.»


شکارچی یکدفعه خودشو به پای امام رضا (ع) انداخت. امام رضا (ع) اونو از روی زمین بلند کردن و لبخند زدن و از آنجا دور شدن.


خب قصه امشبمون رو دوست داشتید؟
امیدوارم همیشه در پناه خدای مهربان و زیر سایه امام رضا باشید.
خدا نگهدار

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
ر
لیست پخش