فندق، میمون بازیگوش

میمون کوچولویی که خیلی کم طاقت بود

کاور پادکست روهین کودک برای قصه فندق - یک میمون بازیگوش در حال خوردن ذرت است.

فندق، میمون بازیگوش قصه ما، یک رویای بزرگ و طلایی داشت: ساختن یک «جنگل ذرت»! 🌽🌳 اون چند تا دونه‌ی باارزش پیدا کرد تا در بهار بکاره. اما یک دشمن بزرگ سر راه این آرزو بود… شکم کوچولوی شکموش! 😋 به نظرتون فندق می‌تونه در مقابل وسوسه‌ی خوردن ذرت‌ها مقاومت کنه تا به جنگل آرزوهاش برسه؟

💡 در قصه فندق، میمون بازیگوش یاد می‌گیریم 💡

🌱 یاد می‌گیریم که برای رسیدن به آرزوهای بزرگ، باید صبر داشته باشیم.
🌱 می‌آموزیم که جلوی خواسته‌های کوچولو و فوری (مثل گرسنگی) مقاومت کنیم.
🌱 به یاد داشته باشیم که کارهای امروز ما، نتیجه‌ی فردای ما را می‌سازد.
🌱 یاد می‌گیریم که اگر همه‌ی دانه‌ها را بخوریم، دیگر مزرعه‌ای نخواهیم داشت.
🌱 می‌آموزیم که صبر کردن در ابتدا سخت است، اما در پایان نتیجه‌ی بسیار خوبی دارد.

👇 دعوت از شما 👇

اگر این قصه را دوست داشتید، لطفاً پادکست «روهین کودک» را در کست‌باکس، اپل پادکست، اسپاتیفای یا هر اپلیکیشنی که ما را می‌شنوید، دنبال (Subscribe/Follow) کنید. امتیاز دادن (⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️) شما به ما، کمک می‌کند تا بچه‌های بیشتری این قصه‌های شب را بشنوند.

🎙️ درباره پادکست روهین کودک 🎙️

ما در «روهین کودک» هر شب یک قصه شب صوتی جدید برای کودکان منتشر می‌کنیم. هدف ما ساختن لحظاتی آرام، آموزنده و شیرین برای شما و فرزندانتان قبل از خواب است. 🔗 ما را در اینستاگرام دنبال کنید: روهین کودک 🔗 از وب‌سایت ما دیدن کنید: roohin.com 🗣️ راوی: ریحانه ایزدی

📜 متن کامل قصه فندوق، میمون بازیگوش 📜

سلام… سلام…
سلام به روی ماه شما بچه‌های زرنگ، که قبل خواب قصه گوش می‌دین!
زود زود بزرگ و با سواد می‌شین! اونوقت می‌تونین کتابایی که مامان و بابا براتون خریدن‌و خودتون بخونین.
خوب… بگین ببینم، حالتون چطوره؟ احوالتون چطوره؟ مسواک زدین؟ آماده خوابین؟
ما روهین‌کستی‌ها دوباره اومدیم که یه قصه قشنگ براتون بگیم. قصه یه میمون بازیگوش، به اسم فندق.
دوست دارین قصه‌شو بشنوین؟ پس خوب گوش کنین تا براتون بگم.


یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، یک میمون کوچولوی بازیگوش زندگی می‌کرد به اسم «فندق». فندق عاشق ذرت بود! نه یک ذره، نه دو ذره، بلکه یک عالمه! از اون ذرت‌های شیرین و طلایی که وقتی گاز می‌زنی، آبدار و خوشمزه‌اس!
یک روز سرد زمستونی که همه جا مثل یک پشمک بزرگ، سفید و پفی شده بود، فندق داشت روی برف‌ها لیز می‌خورد که چشمش به یک چیز کوچولوی براق افتاد که زیر نور خورشید می‌درخشید. جلوتر رفت و با چشم‌های گرد شده نگاه کرد. وای خدای من! یک دونه ذرت بود! یک دونه‌ی تپل مپل و طلایی که انگار یک تکه از خورشید بود که روی زمین افتاده.
فندق از خوشحالی یک جیغ بنفش کشید و دونه‌ی ذرت رو محکم توی دست‌های کوچولوش گرفت و ها کرد تا گرم بشه. با خودش گفت: «آخ جون! دیگه نمی‌خورمت! می‌برمت خونه و منتظر بهار می‌مونم.»


اون دونه‌ی ذرت شد باارزش‌ترین گنج فندق. اون رو توی نرم‌ترین تختخوابی که از برگ‌های خشک درست کرده بود گذاشت و هر روز بهش سر می‌زد. شب‌ها که می‌خواست بخوابه، چشم‌هاش رو می‌بست و خیال‌بافی می‌کرد: «وقتی بهار بیاد، این دونه‌ی کوچولو رو می‌کارم. اون وقت از دل خاک یک جوونه‌ی سبز خوشگل بیرون میاد. جوونه قد می‌کشه و می‌شه یک بوته‌ی بلند… بعد اون بوته کلی ذرت شیرین بهم می‌ده! سال دیگه، دونه‌های اونا رو می‌کارم. اونوقت یک مزرعه‌ی بزرگ ذرت دارم! یه جنگل ذرت که همه‌ش مال خودمه! اون وقت می‌تونم هر روز وسط ذرت‌هام بدوم و بازی کنم و هرچقدر دلم خواست ذرت بخورم!»
فندق با این فکرها لبخند می‌زد، اما یک مشکلی بود! شکم کوچولوش به این خیال‌ها راضی نبود! هر بار که به دونه ذرت نگاه می‌کرد، آب دهنش راه می‌افتاد. دونه‌ی ذرت هم انگار بهش چشمک می‌زد و می‌گفت: «من خیلی خوشمزه‌ام ها!»


یک روز، فندق دیگه طاقت نیاورد. با خودش گفت: «فقط یک بوی کوچولو می‌کنم!»
سرش رو نزدیک برد. بوی شیرین ذرت توی دماغش پیچید. با خودش گفت: «فقط نوک زبونم رو بهش می‌زنم!»… و چند لحظه بعد… هام! دونه‌ی ذرت قلپی رفت توی دهنش. گاز زد و حسابی کیف کرد.


اما بچه‌ها، فندق کوچولو خیلی زود پشیمون شد. فردا صبح، وقتی داشت از روی درختا می‌پرید و بازی می‌کرد، چند تا دونه ذرت دیگه پیدا کرد.
این بار با خودش عهد کرد که دیگه شیطونی نکنه. حتی چند تاشون رو هم برد و زیر خاک کاشت. اما می‌دونین چی شد؟
نصفه شب که خوابش نمی‌برد، صدای قار و قور شکمش بلند شد. آروم آروم رفت تا رسید سر باغچه‌ی کوچولوش. خاک‌ها رو کنار زد. ذرتها رو پیدا کرد.
اووووم. فندق کوچولو نتونست طاقت بیاره. یکی یکی دونه‌ها رو درآورد و گذاشت توی دهنش !
خلاصه… بچه‌ها… این اتفاق بارها و بارها تکرار شد. فندق هر دونه ذرتی که پیدا می‌کرد، یا اگه می‌کاشتش، آخر آخرش، اون دونه ذرت، سر از شکم کوچولوی شکموش درمی‌آورد.


خب فکر می‌کنین بعدش چی شد؟
زود برمی‌گردم و بقیه‌شو براتون تعریف می‌کنم.


خب بچه‌ها…
بالاخره بهار با گل‌های رنگارنگش اومد و رفت و پاییز طلایی با بادهای خنک از راه رسید. تمام دشت پر شده بود از مزرعه‌های ذرتی که مثل طلا زیر نور خورشید می‌درخشیدند. آخه بقیه‌ تا جایی که تونسته بودن، ذرت جمع کرده بودن و کاشته بودن. حیوون‌های جنگل، سبدهاشون رو پر از ذرت‌های شیرین و آبدار کرده بودند و جشن گرفته بودند.
اما فندق قصه‌ی ما چی؟ اون کنار یک بوته‌ی خشک نشسته بود و با حسرت به مزرعه‌های دیگران نگاه می‌کرد.


مزرعه‌ی فندق کوچولو هیچ‌وقت سبز نشد. فندق کوچولوی ما حتی یک خوشه ذرت هم برای خودش نداشت، چون تمام دونه ذرت‌هایی رو که می‌تونست بکاره رو خورده بود!
اینم از قصه امشب ما.
امیدوارم از قصه امشب ما خوشتون اومده باشه.
شب خوش. خوابای قشنگ ببینین…
خدانگهدار

🔖 پاورقی 🔖

ذرت

میمون

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
ر
لیست پخش