گل خنده، گل اخم

قصه شب: ملاقات با پیرزن‌های اسرارآمیز در جنگل برفی

کاور پادکست روهین کودک برای قصه گل خنده، گل اخم - یک دختر بچه دامنی رنگارنگ پوشیده است.

به نام خدای بخشنده و مهربان
سلام بچه‌ها…
حالتون چطوره؟
امشب روهین‌کست یه داستان زیبا براتون آماده کرده به اسم«گل خنده، گل اخم»
دوست دارین بشنوید؟
پس سوار پرنده خیال بشین تا بریم به شهر قصه‌ها…

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی این بود و نبود، زیر این چرخ کبود، سرزمینی بود توی شهر قصه‌ها که توش دو تا خواهر زندگی می‌کردن.
اسم یکی گل خنده بود و اسم دیگری گل اخم. این دو خواهر، اخلاقشون مثل هم نبود.
گل خنده، مهربان و خوش‌رو و پُر کار بود؛ گل اخم، بداخلاق و بَدهن و تنبل.

یکی از روزهای سرد زمستون، هیزمی که توی خونه داشتن، تموم شد. آتیش خاموش شد و سرما توی اتاق دوید. گل اخم پُتوی دور خودش پیچید و گوشه‌ای نشست؛ اما گل خنده بلند شد و به جنگل رفت تا هیزم بیاره.
برف همه‌جا رو پوشونده بود.
گل خنده هرچی گشت، یه تیکه هیزم هم پیدا نکرد.
هوا خیلی سرد بود.

گل خنده از سرما یخ کرده بود؛ اما نمی‌خواست دست خالی به خونه برگرده.
همین‌طور که می‌رفت و می‌گشت، به غاری رسید. توی غار، دوازده تا پیرزن دور آتیش نشسته بودن و با هم حرف می‌زدن.
موی چن تا از پیرزن‌ها مثل برف سفید بود. موی چن تای دیگه مثل انار، قرمز بود.
چند نفرشون موی زردی داشتن که مثل طلا می‌درخشید. چند نفر هم موهاشون مثل سبز سبز بود.
گل خنده جلو رفت و سلام کرد.

پیرزن‌ها وقتی گل خنده رو دیدن، تعجّب کردند.
یکی از اونا گفت: «خوش آمدی دخترجان. حتماً سردته. بیا کنار آتیش بنشین و خودتو گرم کن.»
گل خنده رفت و کنار آتیش نشست.
پیرزنی که پهلوی گل خنده نشسته بود، گفت: «دختر جون، بگو ببینم، از دوازده ماه سال، کدومو بیشتر دوست داری؟»

گل خنده فکری کرد و گفت: «فروردین و اردیبهشت و خرداد ماه‌های بهار هستند. تو فصل بهار رودها پر آب می‌شن. درخت‌ها شکوفه می‌دن، گل‌ها می‌خندن؛ من این ماه‌ها رو خیلی دوست دارم.»
سه پیرزنی که موهای سبز داشتن، خیلی خوشحال شدن.
گل خنده گفت: «تیر، مرداد و شهریور هم ماه‌های تابستونن. تابستون میوه‌ها می‌رسن، مزرعه‌ها طلایی می‌شون. خونه‌ها پُر از آرد و میوه‌های تازه می‌شن. من تیر، مرداد و شهریورو هم دوست دارم.»

پیرزن‌هایی که موهای قرمز داشتن، خوش‌حال شدن و لبخند زدن.
گل خنده گفت: «فصل پاییز با خود، ماه‌های مهر، آبان و آذرو میاره. روزها کوتاه‌تر می‌شن، برگ‌ها رنگی می‌شن. زرد، نارنجی و قهوه‌ای. من ماه‌های پاییزو هم دوست دارم.»
پیرزن‌هایی که موهای زرد داشتن، خوش‌حال شدن و لبخند زدن.

نوبت به زمستون که رسید، گل خنده شالشو خوب دور سرش پیچید و گفت:
«تو زمستون هوا سرد می‌شه. شبای بلند و طولانی دی و بهمن همه دور هم، زیر کرسی می‌نشینن و حرف می‌زنن. زمین زیر لحاف سفید برف به خواب می‌ره. تو ماه اسفند برف‌ها آب می‌شن و همه خبر اومدن بهارو می‌دن. من دی، بهمن و اسفندو هم دوست دارم.»
حرف‌های گل خنده که تموم شد، سه پیرزنی که موهای سفید داشتن، خوش‌حال شدن و لبخند زدن.

پیرزنی که پهلوی گل خنده نشسته بود، گفت: «من و یازده خواهرم، دوازده ماه سال هستیم. چه خوب که ما رو دوست داری؛ ما هم تو رو دوست داریم. حالا هرچی می‌خوای بگو تا ما برات آماده کنیم.»
گل خنده گفت: «من به جنگل اومده بودم تا هیزم جمع کنم؛ اما برف همه جا رو پوشونده. اگر کمی هیزم به من بدید، خیلی خوش‌حال می‌شم.»

پیرزن گفت: «از زغال‌های این آتش بردار و ببر به خونه‌ت.»
گل خنده ترسید و گفت: «نه، اونا دست و دامن منو می‌سوزونن.»
پیرزن گفت: «نترس. دامنتو پُر کن و برو.»
گل خنده دامنشو پُر از زغال‌های داغ کرد؛ اما نه دستش سوخت و نه دامنش. بعد از دوازده پیرزن تشکر کرد و راه افتاد.

sوقتی به خونه رسید، دامنشو باز کرد تا زغال‌ها رو توی اجاق بریزه.
اما بچه‌ها می‌دونین چی دید؟ به جای زغال، دامنش پُر از طلا بود.
خب… دوست دارین بدونین بعدش چی شد؟
شما چی فکر می‌کنید؟
الان برمی‌گردم و بقیه‌شو براتون تعریف می‌کنم.

بچه‌ها…گل اخم تا طلاها رو دید، پرسید اینا چیه؟
گل خنده گفت: دوازده پیرزن که تو غار نشستخ بودن، عوض هیزم اینا رو دادن.
گل اخم، اخم کرد و فریاد زد: «ای، بدجنس، چرا نگفتی خواهرت توی خونه‌اس، تا سهم منم بدن؟ حالا مجبورم خودم بروم و از پیرزن‌ها هیزم بخوام.»

گل اخم هرچی لباس داشت، پوشید. شال گِل خنده رو هم گرفت و روی سرش انداخت و به جنگل رفت.
هوا سرد بود. برف می‌بارید. گل اخم رفت و رفت تا به غار اونا رسید.
دوازده پیرزن هنوز دور آتش نشسته بودن.
گل اخم بدون اینکه آن سلام کنه، جلو رفت و گفت: « شما خیلی وقته دور آتیش نشستید. خوب گرم شدید؛ حالا اون‌طرف‌تر بنشینید تا من هم خودمو گرم کنم.»
پیرزن‌ها که از حرف‌های گل اخم تعجّب کرده بودن، یکمی جمع‌تر نشستند و جایی برای گل اخم باز کردن.
گل اخم کنار آتیش نشست.

یکی از پیرزن‌ها گفت: «بله…، هوا خیلی سرده.»
گل اخم با ناراحتی گفت: «همه‌اش تقصیر فصل زمستونه. هوا اون‌قدر سرد می‌شه که همه‌چیز و همه‌جا یخ می‌زنه. ماه‌های زمستون یکی از یکی سردترن. کاشکی اصلاً این فصل نبود.»
دی و بهمن و اسفند به هم نگاه کردند و سرشونو پایین انداختن.
پیرزنی از گل اخم پرسید: «دخترجون، بگو ببینم، کدوم ماه‌ سالو بیشتر دوست داری؟»

گل اخم، اخم کرد و گفت: «هیچ کدامشونو. از ماه‌های بهار اصلاً خوشم نمییاد. هوا نه سرده، نه گرم، زمین نه سبزه، نه خشک. آدم همش خوابش میاد. ماه‌های تابستونو هم دوست ندارم. هوا گرم و داغ می‌شه. آدم تشنه و خسته می‌شه. پاییز هم که میاد، برگ‌ها می‌ریزن و درخت‌ها مثل چوب خشک می‌شن. از ماه‌های زمستون که بیشتر از همه بدم میاد.

پیرزن‌ها یکی یکی عقب نشستن و چیزی نگفتن. گل اخم گفت: «من به جنگل اومده بودم تا هیزم جمع کنم؛ اما پیدا نکردم. یکمی به من هیزم بدید.»
پیرزنی که پهلوی گل اخم نشسته بود، گفت: «از زغال‌های این آتیش توی دامت بریز و زود از این‌جا برو.»

گل اخم دامنشو پُر از زغال کرد و بدون اینکه از پیرزن‌ها تشکر کنه، به راه افتاد.
به خونه که رسید، گل خنده رو صدا کرد و گفت: «بیا… بیا طلاهای منو ببین. فکر کنم طلاهای من خیلی بیشتر از مال تو باشه.»
گل اخم دامنشو باز کرد؛ اما فکر می‌کنید توی دامنش چی بود؟ نه از طلا خبری بود و نه از زغال؛ دامن گل اخم پر از سنگ‌ریزه‌های به‌دردنخور بود.

خب … بچه‌ها، قصه ما به سر رسید.
امیدوارم قصه امشب ما رو پسندیده باشین و شما هم مثل گل خنده، همیشه خوشرو و مهربون باشید.
شب خوش… خدا نگهدار

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
ر
لیست پخش